زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها در بازگشت به کربلا
آن چه از من خواستی با کاروان آورده ام یک گلستان گل، به رسم ارمغان آورده ام از در و دیوار عالم، فتنه می بارید و من بی پنـاهـان را، بـدیـن دارالامـان آورده ام اندراین ره از جرس هم، بانگ یاری برنخاست کـاروان را تا بدیـن جا، با فغـان آورده ام بس که من منزل به منزل، درغمت نالیده ام همرهان خویش را، چون خود، به جان آورده ام تا نگویی زین سفـر با دسـت خالـی آمدم یک جهان، درد وغم و سوز نهان آورده ام قصۀ ویرانۀ شام گر نپـرسی، بهتر است چون از آن گلـزار، پیـغام خزان آورده ام خرمنی موی سپید و دامنی، خـون جگر پیکـری بی جان و جسمی ناتوان آورده ام دیده بودم با یتـیـمـان، مهـربـانی می کنی این یتـیـمـان را بـه سوی آسـتان آورده ام دیده بودم، تشنگی از دل قرارت، برده بود از بـرایـت دامـنـی، اشـک روان آورده ام تا به دشـت نیـنوا، بهـرت عـزاداری کنم یک نیـستـان نـالـه و آه و فـغـان آورده ام تا نـثـارت سـازم و گردم بلا گـردان تـو در کف خود، از برایت نقد جان آورده ام نقد جان را ارزشی نبود، ولی شادم،چو مور هـدیـه ای، سوی سلـیـمـان زمـان آورده ام تـا دل مهر آفـرینت را نرنـجانـم، ز درد گوشه ای ازدرد دل را، بر زبان آورده ام هاتفی پروانه را می گفت کز این مرثیت در فغـان، اهـل زمیـن و آسـمان آورده ام |